زیبانگار

نگار من،سر زلفت چه خوش کشیده به بندم...

زیبانگار

نگار من،سر زلفت چه خوش کشیده به بندم...

زیبانگار
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

هرگز نگو خداحافظ

دوشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۲:۳۵ ب.ظ

زن: ببخشید،ببخشید...میشه باغ رو کثیف نکنید.

مرد: شما باغبونی؟

زن: شما چی فکر می کنی؟

مرد: من فکر می کنم شما لباسای عروسی رو دزدیدی.باید اهل خونه رو خبر کنم؟

زن: میشه خواهش کنم تنهام بذارید؟

مرد: البته که.....نه.عروسیه و الان نشتی اینجا توو باغ؟جرا؟

زن: مشکلی داری؟ارتباطی به شما نداره.

مرد: مستقیماً نه...اما غیر مستقیم به من مربوطه...به مادرم.داخل رفتن تو همون قدر زمان می بره که بیرون اومدن مامان من از عروسی.

زن: چه مرد عجیبی هستی...نشستی روی نیمکت؟!

مرد: میخوای دراز بکشم و صحبت کنم؟ وقتی دو نفر بخوان در مورد چیزی بحث کنن میشینن.

زن: بحث؟

مرد: آره...من میدونم که تو یه مشکلی داری.زود باش...با من حرف بزن...همه چیزو به من بگو.

زن: چرا من باید در مورد مشکلاتم با شما صحبت کنم؟

مرد: دیدی خودت هم گفتی مشکل داری.به هر حال من به نصیحت هیچ کس گوش نمی دم.ولی همیشه به دیگران نصیحت می کنم.تو باید همیشه به حرفای یه غریبه گوش بدی.بعضی وقتا اونا بیشتر از خودمون می دونن.

زن: شما ازدواج کردید؟

مرد: (با نشان دادن حلقه) تو انیشتین هستی؟! امروز میشه پنج سال.

زن: قبل از ازدواجت به چی فکر می کردی؟

مرد: (با خنده) کی قبل از ازدواجش فکر می کنه؟ شوخی کردم...من و "ریا" با هم توی کالج دوست بودیم.بعد فکر کردیم که به دوستیمون یه اسم جدید بدیم.به علاوه چی بهتر از اینه که تو بقیه ی زندگیتو با دوستت بگذرونی؟!

زن: بعضی وقتا دوستی جای عشق رو می گیره و بعدش دیگه جایی برای عشق باقی نمی مونه.

مرد: آره درسته.حالا پسری که توی خونه منتظرته دوستته یا عشقته؟......جواب دادن به این سوال این همه زمان می بره؟!

زن: من "ریشی" رو از بچگی می شناسم.بعد از مرگ پدر و مادرم ، ریشی و پدرش خانواده ی من بودن.

مرد: اوه.چه خانواده ی خوبی...ولی این جواب سوال من نبود...دوسش داری؟

زن: آره.دوسش دارم اما نه اونطور که فکر می کردم.

مرد: چی فکر می کردی؟مثل کتابای خوب و فیلمای بد؟چه جور عشقی؟

زن: نه...اون عشقی که باید باشه...اون محبتی که...

مرد: اون عشق...آخه اون عشق کجا وجود داره؟ اینو گوش کن...ببین زمانه ی داستانهای عاشقانه گذشته.سعی کن الان با این عشقهای کوچیک زندگیتو بگذرونی.

زن: این معنیش اینه که تو عاشق زنت نیستی؟......جواب دادن به این سوال اینهمه زمان نمی بره.

مرد: ما خوشیم...دنیای کوچیکمون رو با هم ساختیم.

زن: این جواب سوالم نبود.

مرد: سوال درباره ی زندگی توئه تا جواب من...توی تقاطع زندگی قرار گرفتی که دو راه داری.یه راه می ره به سمت خوشی که من فکر می کنم تو لایقش هستی و دیگری یه انتظار بی پایان....منتظر عشق بودن...که ممکنه اصلاً پیداش نکنی.

زن: و اگه بعد از ازدواج عشق رو پیدا کردم؟

مرد: اگه دنبالش نگردی پیداش نمی کنی. و من مطمئنم اگه اینجا روی صندلی بشینی هرگز پیداش نمی کنی.برو توو و ازدواج کن.همه منتظرتن.و تو اینجا نشستی داری با یه غریبه حرف می زنی؟باید خجالت بکشی...مردم چی میگن؟خجالت بکش...برو برو برو...ازدواج کن...برو.

زن: صحبت کردن با شما خیلی خوب بود.

مرد: خب...من ترجیح میدم فوتبال بازی کنم.ولی خیلی خوشحال شدم که دیدمتون خانم.

زن: " مایا"

مرد: :دِو"...:دِو آناند" ...بد بود نه؟ زود برو ازدواج کن و شاد باش. گودبای...سایونارا...خداحافظ

زن: هرگز نگو خداحافظ.گفتن خداحافظ امید دوباره دیدن رو از بین می بره.کی میدونه؟شاید دوباره همدیگرو دیدیم.

مرد: (تأیید با اشاره ی سر)

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۲۰
فرهاد

نظرات  (۱)

هرگز با کلمه ی خداحافظ موافق نبودم...
به امید دیدار
پاسخ:

به امید دیدار:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">