دم غروب،نگاه منتظر مبهم تمام فصول...به حجم وقت نشست
و انتظار سرآمد،غروب پیدا شد
نماز مغرب و عشاء به عرض عشق گذشت...
و طول راز و نیازم ز ارتفاع غمت ممتد شد.
و بوی باغچه می گفت: ز خانه بیرون شو
و من به شوق دیدن باران به کوچه برگشتم
چه حرفهای عجیبی زدیم بر سر دل
چه حرفهای قریبی نگفته ایم هنوز
دلم گرفته عزیز...
چرا نمی خواهی؟! که مرد عاشق تو، به وسعت غم ابری آسمان برود.. و هی خیس شود از سخاوت باران
چرا نمی آیی؟! که خود گیاه شویم... و باز...خیس شویم
چه فکر نازک شادی که وصل ممکن هست
و هیچ فاصله ای نیست ... اگر...
به ماهی تشنه کمی آب دهیم