زیبانگار

نگار من،سر زلفت چه خوش کشیده به بندم...

زیبانگار

نگار من،سر زلفت چه خوش کشیده به بندم...

زیبانگار
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۰ مطلب با موضوع «دل نگار» ثبت شده است

این روزها که مدام گذرِ نبودنت را به هوای داشتنت ثانیه شماری می کنم

ساکتم...حرف نمی زنم

نه که چیزی برای گفتن نباشد...نه !

به این سکوت پیله کرده ام

نه که ندانم چه بگویم...نه !

این روزها از همیشه پُرتر از حرفم

از همیشه بیشتر گفتنی ها دارم

ولی من مانده ام و یک عالمه ناگفته های ناشنیده

حرفهایم را جمع می کنم می گذارم گوشه ای روشن میان دلم !

می گذارمشان گوشه ای که هر روز آنها را گردگیری کنم و یادشان بیفتم

و یاد تو بیفتم

تا روزی که بیایی...

روزی که تو باشی و بخواهی برایت حرف بزنم

حرف نمی زنم اما حرفهایی هست

با خودم

حرف تو که می شود دلم مثل اینکه تب کند ، گرم و سرد می شود.

می شکند از بس تنگ می شود

حرف نمی زنم اما...

عاشقت هستم...

این حرف کمی که نیست !


" آره عاشقتم " با صدای سعید شهروز


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۸:۴۵
فرهاد

زن: ببخشید،ببخشید...میشه باغ رو کثیف نکنید.

مرد: شما باغبونی؟

زن: شما چی فکر می کنی؟

مرد: من فکر می کنم شما لباسای عروسی رو دزدیدی.باید اهل خونه رو خبر کنم؟

زن: میشه خواهش کنم تنهام بذارید؟

مرد: البته که.....نه.عروسیه و الان نشتی اینجا توو باغ؟جرا؟

زن: مشکلی داری؟ارتباطی به شما نداره.

مرد: مستقیماً نه...اما غیر مستقیم به من مربوطه...به مادرم.داخل رفتن تو همون قدر زمان می بره که بیرون اومدن مامان من از عروسی.

زن: چه مرد عجیبی هستی...نشستی روی نیمکت؟!

مرد: میخوای دراز بکشم و صحبت کنم؟ وقتی دو نفر بخوان در مورد چیزی بحث کنن میشینن.

زن: بحث؟

مرد: آره...من میدونم که تو یه مشکلی داری.زود باش...با من حرف بزن...همه چیزو به من بگو.

زن: چرا من باید در مورد مشکلاتم با شما صحبت کنم؟

مرد: دیدی خودت هم گفتی مشکل داری.به هر حال من به نصیحت هیچ کس گوش نمی دم.ولی همیشه به دیگران نصیحت می کنم.تو باید همیشه به حرفای یه غریبه گوش بدی.بعضی وقتا اونا بیشتر از خودمون می دونن.

زن: شما ازدواج کردید؟

مرد: (با نشان دادن حلقه) تو انیشتین هستی؟! امروز میشه پنج سال.

زن: قبل از ازدواجت به چی فکر می کردی؟

مرد: (با خنده) کی قبل از ازدواجش فکر می کنه؟ شوخی کردم...من و "ریا" با هم توی کالج دوست بودیم.بعد فکر کردیم که به دوستیمون یه اسم جدید بدیم.به علاوه چی بهتر از اینه که تو بقیه ی زندگیتو با دوستت بگذرونی؟!

زن: بعضی وقتا دوستی جای عشق رو می گیره و بعدش دیگه جایی برای عشق باقی نمی مونه.

مرد: آره درسته.حالا پسری که توی خونه منتظرته دوستته یا عشقته؟......جواب دادن به این سوال این همه زمان می بره؟!

زن: من "ریشی" رو از بچگی می شناسم.بعد از مرگ پدر و مادرم ، ریشی و پدرش خانواده ی من بودن.

مرد: اوه.چه خانواده ی خوبی...ولی این جواب سوال من نبود...دوسش داری؟

زن: آره.دوسش دارم اما نه اونطور که فکر می کردم.

مرد: چی فکر می کردی؟مثل کتابای خوب و فیلمای بد؟چه جور عشقی؟

زن: نه...اون عشقی که باید باشه...اون محبتی که...

مرد: اون عشق...آخه اون عشق کجا وجود داره؟ اینو گوش کن...ببین زمانه ی داستانهای عاشقانه گذشته.سعی کن الان با این عشقهای کوچیک زندگیتو بگذرونی.

زن: این معنیش اینه که تو عاشق زنت نیستی؟......جواب دادن به این سوال اینهمه زمان نمی بره.

مرد: ما خوشیم...دنیای کوچیکمون رو با هم ساختیم.

زن: این جواب سوالم نبود.

مرد: سوال درباره ی زندگی توئه تا جواب من...توی تقاطع زندگی قرار گرفتی که دو راه داری.یه راه می ره به سمت خوشی که من فکر می کنم تو لایقش هستی و دیگری یه انتظار بی پایان....منتظر عشق بودن...که ممکنه اصلاً پیداش نکنی.

زن: و اگه بعد از ازدواج عشق رو پیدا کردم؟

مرد: اگه دنبالش نگردی پیداش نمی کنی. و من مطمئنم اگه اینجا روی صندلی بشینی هرگز پیداش نمی کنی.برو توو و ازدواج کن.همه منتظرتن.و تو اینجا نشستی داری با یه غریبه حرف می زنی؟باید خجالت بکشی...مردم چی میگن؟خجالت بکش...برو برو برو...ازدواج کن...برو.

زن: صحبت کردن با شما خیلی خوب بود.

مرد: خب...من ترجیح میدم فوتبال بازی کنم.ولی خیلی خوشحال شدم که دیدمتون خانم.

زن: " مایا"

مرد: :دِو"...:دِو آناند" ...بد بود نه؟ زود برو ازدواج کن و شاد باش. گودبای...سایونارا...خداحافظ

زن: هرگز نگو خداحافظ.گفتن خداحافظ امید دوباره دیدن رو از بین می بره.کی میدونه؟شاید دوباره همدیگرو دیدیم.

مرد: (تأیید با اشاره ی سر)

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۳۵
فرهاد

تو رفتی که بخوابی و راه سیاه چشمهایت را کمی باریک کنی و از این همه دغدغه ی نبودنمان دور شوی و من در این هجمه ی محاصره ی یادت،کاری جز نوشتن نمی توانم.باید مراقبت باشم تا آرام خوابت ببرد و من برای تو بیش از هر لحظه ای بنویسم.مراقبت باشم از شر همه ی کابوسهای ناخوانده.آنقدر خوابت سنگین است که دلم نمی آید این تنهایی ملیح را مشوش کنم.تو می خوابی و من در بیداری خواب می بینم که با تو در روزهای ابری و بی سایه راه میروم.روزهایی در خیابانهای دنج آن شهر موعود یا در جاده ای مارپیچ تو گویی این صدای بارانِ روی سقف مرکبمان،آدم را عاشق تر می کند.

من هستم و تو هستی و باران... من هستم و تو هستی و جنگل...

شاید برای دل دادن کمی زود بود...!

اما مگر می شود آدم بود و دل نداد؟!

 تازه یادت می آید؟بعد از ساعتی آشنایی گفتی:برای همیشه بمان...انگار نه انگار که لابه لای حرفها گُم شدیم و این حرفت بیش از همه چیز...

من و تو از روی دیوارهای کوتاه کنار باغ های سر راه می پریدیم و مورچه ها را نگاه می کردیم که چه بی حسادت ما را می نگرند.ضربان خاطره هایم با تو بس بالا می رود اما حیف که تو خوابی!

حالا می روم کنار پنجره.مثل هر شب از آنجا نگاهت می کنم.تو را که دور از منی و منی که به تو نزدیکتر از توام.

دوست دارم از عصرهای بارانی بگویم یا از تلاقی نگاهمان.

یادت باشد...آن شب که می آیم،خسته از ضرب و تقسیم های متداول و جمع و تفریق های بی رحم،بگو که بمان.

آن شب تو ماه می شوی و من تا صبح ستاره ات می مانم.

هیچ فهمیده ای که ماه و ستاره که این همه عاشق همند،همیشه از هم دورند؟اصلاً به هم نمی رسند اما به پای هم می مانند.کاش می شد از همین پشت پنجره با سکوتی عمیق ببینمت تا این همه دچارت نکنم.

بعضی وقتها همین پنجره ،تداعی قطعه ای از آسمان است و آنجا در آنسوی کوهها و دره ها و دشتها قبله گاه من.ستاره ها گرچه می میرند اما ستاره ای دیگر متولد می شود.گرچه میدانم که بیش از اندازه خوش خیالم؛ گو اینکه من شهاب سنگی بیش نبودم.

نمی توانم واژه ها را آنگونه که می خواهم کنار هم بچینم.اما می دانم که دلم مقید نیست که در این واژه پردازی آدابی باشد.

من که رفتم...شاید تو نمی خواستی حتی صدای به هم خوردن در را بشنوی مگر اینکه برگردم.تو تنها مقید به این بودی که ماهیان حوضچه ی قلب ساده ی من،از راه قلب ساده ی تو به دریا ره بپیمایند...

آیا کدام ماهی به سلامت به دریا رسید؟!تو بگو... ستاره ها بمانند برای بعد...


داری ستاره بارون می کنی شبای غمگین منو...بشنو


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۰
فرهاد

سکانس اول:

نشسته ام روبروی حضورت دقیق شده ام و به حرفها و برخوردهایت فکر می کنم.هر بار که می اندیشم،اشتیاق دانستن جواب یک سوال،ذهنم را به هم میریزد. این سوالِ هزار بار مطرح شده،دست از سرم بر دارد؛ دست بر نمی دارد؛ و این دلخواه من نیست.نمی دانم بپرسم یا نه؟!پاسخ آن برایم بسیار مهم است اما طرحش بسیار سخت...از این نظر می گویم سخت که هیچ گاه به جواب واقعی اش نخواهم رسید...

سکانس دوم(باید سریع بروم سر اصل مطلب):

سوال من اینست:(بگذار یک نفس عمیق بکشم)حتی نوشتن این سوال هم نفسم را بند می آوَرَد...تو واقعاً دوستم داری؟! "چرا تعجب کردی؟...نه،لطفاً نگو که پرسشم بچه گانه است،لطفاً نگو که تو باید خودت از رفتار و حرفهای من بفهمی که دوستت دارم یا نه"...لطفاً نگو که...

من به رفتارت خیلی دقیق شده ام.تو با همه با مهربانی و عطوفت رفتار می کنی.از کجا باید بفهمم که مرا طور دیگر دوست داری یا اصلاً دوست داری...

سکانس سوم(من از لهجه های فلسفی بدم می آید):

من این حرفها را قبول ندارم که باید به همه ی مردم به یک چشم نگاه کنیم.ما باید با افرادی که دوستشان داریم یا خیلی دوستمان دارند با شیوه ای متفاوت رفتار کنیم.البته این تفاوت در رفتار باید طوری باشد که برای خود و طرف مقابلمان کاملاً قابل تشخیص باشد.به نظر من،ما باید از افرادی که خیلی دوستشان داریم توقع داشته باشیم!نخند...(کجای حرف من نادرست است؟؟؟)ما آدم هستیم و آدم هم توقع دارد.من قبول دارم که باید سطح توقعاتمان را متعادل کنیم.اما این قانونِ نانوشته در رابطه با افرادی که ابراز می کنیم جزو عزیزترین کسانمان هستند صدق نمی کند.من این را قبول ندارم،قبول ندارم و...قبول ندارم.(اهمیتی هم دارد؟!)

سکانس چهارم(امیدوارم از چند جمله ی آخر این سکانس دلخور نشوی):

دارم به تو و حرفها و رفتارت فکر می کنم.تو می گویی که من برایت مهم هستم و نسبت به دیگران،بیشتر به من بها می دهی.اما من این حرفها را لمس نمی کنم.من این بها دادن را لمس نمی کنم.این موضوع دارد ثانیه به ثانیه مرا آزار می دهد.شاید تو داری به شیوه ی خودت عمل می کنی.اما این شیوه،همان شیوه ایست که در مورد دیگران به کار می بندی.برای همه...آیا من همه ام؟؟ یا همه منند؟!

سکانس پنجم:

لطفاً یک روز واقعاً درک کن که چگونه باید دوستم داشته باشی.الان سرت شلوغ است و نمی توانی و نمی خواهی درک کنی که من چه می گویم.امیدوارم روزگاری در این مورد با من هم عقیده شوی.امیدوارم روزی که با من هم عقیده شدی ،در همان حوالی باشم.در غیر اینصورت...

سکانس آخر:

با همه ی این احوال،در ازدحام بی وقفه ی سکوت و تنهایی و دلتنگی های مزمنم،

دوستت دارم!

این است "آخرین رویا" ی من

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۳
فرهاد

می خواند تهران. می خواند ت ه ر ا ن. آنچنان که قلب مرا همچون همه ی اجزای این کلمه تکه تکه کند.

تو بخوان رقصِ در تنهایی با خاطره ها آنچنان که این تکه ها را به هم بچسباند. 

می خواند ، می برد مرا تا عطر تو. تا هرکجا. تا کنار هم آرام گرفتنمان در هیاهوی تردد آن همه حس در خودروی بی خبران. تا ...  .

می خواند تهران، می روم تا همه ی فاصله هایی که تو را آدمی دیگر می سازد برایم.

می خواند و من با خودم، دست در دست خودم می چرخم و می رقصم و زمین و زمان می شود نقطه گریز از مرکزِ دیگران.

بخوان. بخوان این حال من خوب است. هم اینجا فقط خوب است. همینجا

هم اینجا که همه چیز دوباره رنگ می گیرد. هم اینجا که می شوم همان آدم. همان که قلبش در حنجره اش می تپید و گرم می شد از آتش درونش.

بخوان تا مرا وصل کنی به تاریخِ صلح زندگیم.

می رقصم و می چرخم و تو نظاره گر باش تحیرم را در این همه چرخش.

رقص با خویشتن خویش در ضرب آهنگ یادها...


ترانه "تهران طهران" با صدای رضا یزدانی


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۲۲
فرهاد