هر روز صبح که بر میخیزی پروانه ای روی شانه ات دارد در گوشی به تو چیزهایی می گوید که تو خوابی و نمی شنوی.اینها که می گویم یک قصه نیست.یک دلخوشی دادن الکی و ساده هم نیست.بخدا حقیقتیست که نمی بینیم و نمی شنویم.پروانه ای روی شانه...تصور کن...تو امروز هم زنده ای.با تمام رنج ها و شادی های گذشته.با تمام بردها و شکست هایت.با تمام امیدها و نااُمیدی هایت.گوش کن.صدایی درِ گوشت نجوا می کند.صدای همان پروانه...همه ی شکست های گذشته را گردن دیگران مینداز.بخش بزرگی از آن حاصل عملکرد خود توست.حاصل غفلهایت.حاصل نبود امکاناتت.حاصل بی تجربگی اطرافیانت در روند رشد تو...حتی پدر و مادر.حاصلِ اینکه کجا به دنیا آمده ای و در چه جامعه ای رشد یافته ای.همه اش هم بد نیست.خوبی های بزرگی هم دارد.اما غم هایت را به حساب خودت هم بگذار.خب حالا چه فرقی دارد غصه بخوری یا نخوری.ما همه هستیم با تمام دوستیها و دشمنی هایمان.با تمام ابراز علاقه های راستکی و الکیمان.با تمام هیجانهای عاشقانه و بی معرفتیهای کودکانه مان.دل می بندیم.دل می شکنیم.چه فرقی دارد که غصه بخوریم یا نه.اما نخوریم بهتر است .نفس بکشیم در همین هوای آلوده.متل هوای تهران.گریزی نیست.اما خوشبین باشیم به اینکه فردا هم زنده ایم و شاید یک دلخوشی دیگری سر فرو کند در زندگیمان بشوید همه ی آن تلخیهای انباشته در وجودمان را.
حالا بیا دست در دست من بده با هم به پروانه روی شانه مان نگاه کنیم و یک نفس عمیق بکشیم همنفس
ترانه " نفس " با صدای مهدی یراحی
زن و مرد از راهی می رفتند.ماموران آنها را دیدند و ایشان را خواستند!پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟آنها پاسخ دادند که زن و شوهریم.ماموران مدرک خواستند.زن و مرد گفتند نداریم.ماموران گفتند چکونه باور کنیم که شما زن و شوهریم؟زن و مرد گفتند:برای ثابت کردن این امر نشانه های فراوانی داریم...!
اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند اما ما دستهایمان از هم جداست.
دوم اینکه آنها هنگام راه رفتن با هم صحبت می کنند و به هم نگاه می کنند اما ما رویمان به طرف دیگر است.
سوم اینکه آنها هنگام صحبت اغلب با هم می خندند اما ما...
چهارم اینکه آنها چسبیده به هم راه می روند اما یکی از ما جلوتر از دیگری می رود.
پنجم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی بستنی ای چیزی می خورند اما ما هیچ
ششم آنکه آنها در با هم بودنشان بهترین جامه های خود را می پوشند اما ما نه
هفتم آنکه...
ماموران گفتند:خیلی خب.بروید.بروید.فقط بروید...!