دم غروب،نگاه منتظر مبهم تمام فصول...به حجم وقت نشست
و انتظار سرآمد،غروب پیدا شد
نماز مغرب و عشاء به عرض عشق گذشت...
و طول راز و نیازم ز ارتفاع غمت ممتد شد.
و بوی باغچه می گفت: ز خانه بیرون شو
و من به شوق دیدن باران به کوچه برگشتم
چه حرفهای عجیبی زدیم بر سر دل
چه حرفهای قریبی نگفته ایم هنوز
دلم گرفته عزیز...
چرا نمی خواهی؟! که مرد عاشق تو، به وسعت غم ابری آسمان برود.. و هی خیس شود از سخاوت باران
چرا نمی آیی؟! که خود گیاه شویم... و باز...خیس شویم
چه فکر نازک شادی که وصل ممکن هست
و هیچ فاصله ای نیست ... اگر...
به ماهی تشنه کمی آب دهیم
می توانم بپرسم عطرت چیست؟!
بوی خوشبختی می دهی انگار
دل من خوش،برای من زده ای؟
عطر تازه به رسم یک تکرار؟
پای بر چشم من گذار دمی
عطر تو می وزد درون تنم
منو تو در کنار هم هستیم
خوش به حال میان پیرهنم
حسرت لمس شانه هایت چند؟
پیر گشتم ز دوری راهت
گفته بودم " کنار هم هستیم"
کاش نزدیک بود رویایت
چه کنم؟ چاره ای جز اینم نیست
بوی عطرت برای من کافیست!
ما ز هم گرچه این همه دوریم
یادگارت در این نفس باقیست
کاش امروز تو را می دیدم
مثل درد است عمق غمهایت
"دوستت دارم" این معادله ایست
حل شده در نهان و پیدایت
دانلود آهنگ محسن چاوشی به نام دوست داشتم
تو رفتی که بخوابی و راه سیاه چشمهایت را کمی باریک کنی و از این همه دغدغه ی نبودنمان دور شوی و من در این هجمه ی محاصره ی یادت،کاری جز نوشتن نمی توانم.باید مراقبت باشم تا آرام خوابت ببرد و من برای تو بیش از هر لحظه ای بنویسم.مراقبت باشم از شر همه ی کابوسهای ناخوانده.آنقدر خوابت سنگین است که دلم نمی آید این تنهایی ملیح را مشوش کنم.تو می خوابی و من در بیداری خواب می بینم که با تو در روزهای ابری و بی سایه راه میروم.روزهایی در خیابانهای دنج آن شهر موعود یا در جاده ای مارپیچ تو گویی این صدای بارانِ روی سقف مرکبمان،آدم را عاشق تر می کند.
من هستم و تو هستی و باران... من هستم و تو هستی و جنگل...
شاید برای دل دادن کمی زود بود...!
اما مگر می شود آدم بود و دل نداد؟!
تازه یادت می آید؟بعد از ساعتی آشنایی گفتی:برای همیشه بمان...انگار نه انگار که لابه لای حرفها گُم شدیم و این حرفت بیش از همه چیز...
من و تو از روی دیوارهای کوتاه کنار باغ های سر راه می پریدیم و مورچه ها را نگاه می کردیم که چه بی حسادت ما را می نگرند.ضربان خاطره هایم با تو بس بالا می رود اما حیف که تو خوابی!
حالا می روم کنار پنجره.مثل هر شب از آنجا نگاهت می کنم.تو را که دور از منی و منی که به تو نزدیکتر از توام.
دوست دارم از عصرهای بارانی بگویم یا از تلاقی نگاهمان.
یادت باشد...آن شب که می آیم،خسته از ضرب و تقسیم های متداول و جمع و تفریق های بی رحم،بگو که بمان.
آن شب تو ماه می شوی و من تا صبح ستاره ات می مانم.
هیچ فهمیده ای که ماه و ستاره که این همه عاشق همند،همیشه از هم دورند؟اصلاً به هم نمی رسند اما به پای هم می مانند.کاش می شد از همین پشت پنجره با سکوتی عمیق ببینمت تا این همه دچارت نکنم.
بعضی وقتها همین پنجره ،تداعی قطعه ای از آسمان است و آنجا در آنسوی کوهها و دره ها و دشتها قبله گاه من.ستاره ها گرچه می میرند اما ستاره ای دیگر متولد می شود.گرچه میدانم که بیش از اندازه خوش خیالم؛ گو اینکه من شهاب سنگی بیش نبودم.
نمی توانم واژه ها را آنگونه که می خواهم کنار هم بچینم.اما می دانم که دلم مقید نیست که در این واژه پردازی آدابی باشد.
من که رفتم...شاید تو نمی خواستی حتی صدای به هم خوردن در را بشنوی مگر اینکه برگردم.تو تنها مقید به این بودی که ماهیان حوضچه ی قلب ساده ی من،از راه قلب ساده ی تو به دریا ره بپیمایند...
آیا کدام ماهی به سلامت به دریا رسید؟!تو بگو... ستاره ها بمانند برای بعد...
داری ستاره بارون می کنی شبای غمگین منو...بشنو
سکانس اول:
نشسته ام روبروی حضورت دقیق شده ام و به حرفها و برخوردهایت فکر می کنم.هر بار که می اندیشم،اشتیاق دانستن جواب یک سوال،ذهنم را به هم میریزد. این سوالِ هزار بار مطرح شده،دست از سرم بر دارد؛ دست بر نمی دارد؛ و این دلخواه من نیست.نمی دانم بپرسم یا نه؟!پاسخ آن برایم بسیار مهم است اما طرحش بسیار سخت...از این نظر می گویم سخت که هیچ گاه به جواب واقعی اش نخواهم رسید...
سکانس دوم(باید سریع بروم سر اصل مطلب):
سوال من اینست:(بگذار یک نفس عمیق بکشم)حتی نوشتن این سوال هم نفسم را بند می آوَرَد...تو واقعاً دوستم داری؟! "چرا تعجب کردی؟...نه،لطفاً نگو که پرسشم بچه گانه است،لطفاً نگو که تو باید خودت از رفتار و حرفهای من بفهمی که دوستت دارم یا نه"...لطفاً نگو که...
من به رفتارت خیلی دقیق شده ام.تو با همه با مهربانی و عطوفت رفتار می کنی.از کجا باید بفهمم که مرا طور دیگر دوست داری یا اصلاً دوست داری...
سکانس سوم(من از لهجه های فلسفی بدم می آید):
من این حرفها را قبول ندارم که باید به همه ی مردم به یک چشم نگاه کنیم.ما باید با افرادی که دوستشان داریم یا خیلی دوستمان دارند با شیوه ای متفاوت رفتار کنیم.البته این تفاوت در رفتار باید طوری باشد که برای خود و طرف مقابلمان کاملاً قابل تشخیص باشد.به نظر من،ما باید از افرادی که خیلی دوستشان داریم توقع داشته باشیم!نخند...(کجای حرف من نادرست است؟؟؟)ما آدم هستیم و آدم هم توقع دارد.من قبول دارم که باید سطح توقعاتمان را متعادل کنیم.اما این قانونِ نانوشته در رابطه با افرادی که ابراز می کنیم جزو عزیزترین کسانمان هستند صدق نمی کند.من این را قبول ندارم،قبول ندارم و...قبول ندارم.(اهمیتی هم دارد؟!)
سکانس چهارم(امیدوارم از چند جمله ی آخر این سکانس دلخور نشوی):
دارم به تو و حرفها و رفتارت فکر می کنم.تو می گویی که من برایت مهم هستم و نسبت به دیگران،بیشتر به من بها می دهی.اما من این حرفها را لمس نمی کنم.من این بها دادن را لمس نمی کنم.این موضوع دارد ثانیه به ثانیه مرا آزار می دهد.شاید تو داری به شیوه ی خودت عمل می کنی.اما این شیوه،همان شیوه ایست که در مورد دیگران به کار می بندی.برای همه...آیا من همه ام؟؟ یا همه منند؟!
سکانس پنجم:
لطفاً یک روز واقعاً درک کن که چگونه باید دوستم داشته باشی.الان سرت شلوغ است و نمی توانی و نمی خواهی درک کنی که من چه می گویم.امیدوارم روزگاری در این مورد با من هم عقیده شوی.امیدوارم روزی که با من هم عقیده شدی ،در همان حوالی باشم.در غیر اینصورت...
سکانس آخر:
با همه ی این احوال،در ازدحام بی وقفه ی سکوت و تنهایی و دلتنگی های مزمنم،
دوستت دارم!
این است "آخرین رویا" ی من