زیبانگار

نگار من،سر زلفت چه خوش کشیده به بندم...

زیبانگار

نگار من،سر زلفت چه خوش کشیده به بندم...

زیبانگار
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۰ مطلب با موضوع «موسیقی نگار» ثبت شده است

سکانس اول:

نشسته ام روبروی حضورت دقیق شده ام و به حرفها و برخوردهایت فکر می کنم.هر بار که می اندیشم،اشتیاق دانستن جواب یک سوال،ذهنم را به هم میریزد. این سوالِ هزار بار مطرح شده،دست از سرم بر دارد؛ دست بر نمی دارد؛ و این دلخواه من نیست.نمی دانم بپرسم یا نه؟!پاسخ آن برایم بسیار مهم است اما طرحش بسیار سخت...از این نظر می گویم سخت که هیچ گاه به جواب واقعی اش نخواهم رسید...

سکانس دوم(باید سریع بروم سر اصل مطلب):

سوال من اینست:(بگذار یک نفس عمیق بکشم)حتی نوشتن این سوال هم نفسم را بند می آوَرَد...تو واقعاً دوستم داری؟! "چرا تعجب کردی؟...نه،لطفاً نگو که پرسشم بچه گانه است،لطفاً نگو که تو باید خودت از رفتار و حرفهای من بفهمی که دوستت دارم یا نه"...لطفاً نگو که...

من به رفتارت خیلی دقیق شده ام.تو با همه با مهربانی و عطوفت رفتار می کنی.از کجا باید بفهمم که مرا طور دیگر دوست داری یا اصلاً دوست داری...

سکانس سوم(من از لهجه های فلسفی بدم می آید):

من این حرفها را قبول ندارم که باید به همه ی مردم به یک چشم نگاه کنیم.ما باید با افرادی که دوستشان داریم یا خیلی دوستمان دارند با شیوه ای متفاوت رفتار کنیم.البته این تفاوت در رفتار باید طوری باشد که برای خود و طرف مقابلمان کاملاً قابل تشخیص باشد.به نظر من،ما باید از افرادی که خیلی دوستشان داریم توقع داشته باشیم!نخند...(کجای حرف من نادرست است؟؟؟)ما آدم هستیم و آدم هم توقع دارد.من قبول دارم که باید سطح توقعاتمان را متعادل کنیم.اما این قانونِ نانوشته در رابطه با افرادی که ابراز می کنیم جزو عزیزترین کسانمان هستند صدق نمی کند.من این را قبول ندارم،قبول ندارم و...قبول ندارم.(اهمیتی هم دارد؟!)

سکانس چهارم(امیدوارم از چند جمله ی آخر این سکانس دلخور نشوی):

دارم به تو و حرفها و رفتارت فکر می کنم.تو می گویی که من برایت مهم هستم و نسبت به دیگران،بیشتر به من بها می دهی.اما من این حرفها را لمس نمی کنم.من این بها دادن را لمس نمی کنم.این موضوع دارد ثانیه به ثانیه مرا آزار می دهد.شاید تو داری به شیوه ی خودت عمل می کنی.اما این شیوه،همان شیوه ایست که در مورد دیگران به کار می بندی.برای همه...آیا من همه ام؟؟ یا همه منند؟!

سکانس پنجم:

لطفاً یک روز واقعاً درک کن که چگونه باید دوستم داشته باشی.الان سرت شلوغ است و نمی توانی و نمی خواهی درک کنی که من چه می گویم.امیدوارم روزگاری در این مورد با من هم عقیده شوی.امیدوارم روزی که با من هم عقیده شدی ،در همان حوالی باشم.در غیر اینصورت...

سکانس آخر:

با همه ی این احوال،در ازدحام بی وقفه ی سکوت و تنهایی و دلتنگی های مزمنم،

دوستت دارم!

این است "آخرین رویا" ی من

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۴۳
فرهاد

یه کمی دل بده به حرفایِ این مردِ غریب

یه ذره حرف دارمو دوست داری گوش کن تو شکیب

روزگار الانو خوب می دونی،خوب می دونم

از ته چشمای تو خوب همه چیزو می خونم

اگه اجتماعی شعر بگم،میگن سیاسیه

گفتن شعرِ سیاسی از رو بی نیازیه

اقتصادی شعر بگم،بازم میگن سیاسی ام

اهل دوز و کلکو اهل یه خرده بازی ام

اگه عاشقونه شعر بگم،بهم میگن برو بابا

گشنگی نکشیدی،سیری،تو ننشین اون بالا

نمی دونم چی بگم؟! سیاسی یا اجتماعی

اقتصادی،عاشقونه شعر بگم یا نیمایی؟!

یه چیزِ کلی میگم،بفهمی منظور منو

یا اگه نفهمیدی،هر چی میخوای بگو...برو

بیا و به حرف من گوش کنو بی خیال نباش

این همه جونی که کندمو ببینو کال نباش

شاید این شعرایِ من به درد هیشکی نخوره

یا شاید هم به کسیو ناکسی بر نخوره

یا که اصلا واسه هیشکی هیچی فرقی نکنه

که یه آدمی توو این دنیا دلش درد میکنه

من که هر چی شعرو قصه گفتمت فایده نداشت

واقعی بود همشون،گرچه دلم رویا می کاشت

وقتی دیدم هیچ کدوم سودی نداره واسه تو

گفتن این همه دردِ دل واسه چشمایِ تو

 رفتمو ترانه هامو بردمو فروختمش

با پولش نخ خریدم،زخم دلم رو دوختمش


ترانه ی " خستم "...میثم ابراهیمی و محمد علیزاده


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۰
فرهاد

می خواند تهران. می خواند ت ه ر ا ن. آنچنان که قلب مرا همچون همه ی اجزای این کلمه تکه تکه کند.

تو بخوان رقصِ در تنهایی با خاطره ها آنچنان که این تکه ها را به هم بچسباند. 

می خواند ، می برد مرا تا عطر تو. تا هرکجا. تا کنار هم آرام گرفتنمان در هیاهوی تردد آن همه حس در خودروی بی خبران. تا ...  .

می خواند تهران، می روم تا همه ی فاصله هایی که تو را آدمی دیگر می سازد برایم.

می خواند و من با خودم، دست در دست خودم می چرخم و می رقصم و زمین و زمان می شود نقطه گریز از مرکزِ دیگران.

بخوان. بخوان این حال من خوب است. هم اینجا فقط خوب است. همینجا

هم اینجا که همه چیز دوباره رنگ می گیرد. هم اینجا که می شوم همان آدم. همان که قلبش در حنجره اش می تپید و گرم می شد از آتش درونش.

بخوان تا مرا وصل کنی به تاریخِ صلح زندگیم.

می رقصم و می چرخم و تو نظاره گر باش تحیرم را در این همه چرخش.

رقص با خویشتن خویش در ضرب آهنگ یادها...


ترانه "تهران طهران" با صدای رضا یزدانی


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۲۲
فرهاد

چه می شود که بیایی جهان به هم بخورَد؟!

و سرنوشت دوتامان گره به جان بخورَد

قرار بود میانِ نگاههای حریص

نگاه عاشق تو ناگهان به من بخورَد

فراری ام من از این عشقهای روی زمین

بیا به آسمان برویم،کهکشان به هم بخورَد

میانِ کوچه ی خلوت در انتظار توام

مباد آنکه ، قرارهایمان به هم بخورَد

جلو بیاییو دستم بگیریو آنگه

لبان سرخ تو ناگه به این دهان بخورَد

زمین و هرچه زمان را بهم زنم هر آن

نگاه گرم تو بر چشم ناکسان بخورَد

تو خود حدیث مفصل بخوان چه می گویم

چه می شود که هم اکنون دلت تکان بخورَد؟!

اگر چه غرق سکوتم،نمی شوم فریاد

بیا که آخر این داستان بهم بخورَد...


"چرا نمی رسی " با صدای مهدی یراحی


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۱۴:۲۲
فرهاد


هر روز صبح که بر میخیزی پروانه ای روی شانه ات دارد در گوشی به تو چیزهایی می گوید که تو خوابی و نمی شنوی.اینها که می گویم یک قصه نیست.یک دلخوشی دادن الکی و ساده هم نیست.بخدا حقیقتیست که نمی بینیم و نمی شنویم.پروانه ای روی شانه...تصور کن...تو امروز هم زنده ای.با تمام رنج ها و شادی های گذشته.با تمام بردها و شکست هایت.با تمام امیدها و نااُمیدی هایت.گوش کن.صدایی درِ گوشت نجوا می کند.صدای همان پروانه...همه ی شکست های گذشته را گردن دیگران مینداز.بخش بزرگی از آن حاصل عملکرد خود توست.حاصل غفلهایت.حاصل نبود امکاناتت.حاصل بی تجربگی اطرافیانت در روند رشد تو...حتی پدر و مادر.حاصلِ اینکه کجا به دنیا آمده ای و در چه جامعه ای رشد یافته ای.همه اش هم بد نیست.خوبی های بزرگی هم دارد.اما غم هایت را به حساب خودت هم بگذار.خب حالا چه فرقی دارد غصه بخوری یا نخوری.ما همه هستیم با تمام دوستیها و دشمنی هایمان.با تمام ابراز علاقه های راستکی و الکیمان.با تمام هیجانهای عاشقانه و بی معرفتیهای کودکانه مان.دل می بندیم.دل می شکنیم.چه فرقی دارد که غصه بخوریم یا نه.اما نخوریم بهتر است .نفس بکشیم در همین هوای آلوده.متل هوای تهران.گریزی نیست.اما خوشبین باشیم به اینکه فردا هم زنده ایم و شاید یک دلخوشی دیگری سر فرو کند در زندگیمان بشوید همه ی آن تلخیهای انباشته در وجودمان را.

حالا بیا دست در دست من بده با هم به پروانه روی شانه مان نگاه کنیم و یک نفس عمیق بکشیم همنفس


ترانه " نفس " با صدای مهدی یراحی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۵۷
فرهاد